نام زرتشت کی از خاطر دوران برود؟ بال و پر گیرد و تا گنبدِ گردان برود جای آنست که بر تارکِ کیهان برود هر کجا نامی از ایرانی و ایران برود تا بر این چرخ و فلک مهرِ درخشان برود نرود از دل و جان، تا که ز تن جان برود بشر از یُمن خرد تا مَه و کیوان برود کی خطا بر قلم صنعِ جهانبان برود؟ تا بد و نیک بر اندیشهی انسان برود که به پیشِ سخنت فرّ بهاران برود نیست افسانه که از گوش دل آسان برود گنج گفتار تو کی روی به نقصان برود؟ گر سکندر به سرِ چشمهی حیوان برود قرنها هست که غرب از پی آنان برود هر که او در طلب حکمتِ یونان برود همه جا در سخنت حکمت و برهان برود سخن از فکر بلند تو فراوان برود گرچه گاهی به ره و رسم تو بُهتان برود گر هزاران دی و شهریور و آبان برود تا ز کوتاهترین ره سوی یزدان برود سر به پایت نهد و بر سرِ پیمان برود در عجب ماند و سرگشته و حیران برود تا از این راه به سرمنزل عرفان برود شورِ فکر تو فرا عالم امکان برود که نه یارد به لبم نغزتر از آن برود چامه درماند و مرا گفته به پایان برود / | | تا که از کلک اَزل سر خط فرمان برود با سه اصلش که بُود شهرهی آفاق بشر گفتههای خوش و شیوا و اهورایی او فرّ زرتشت چو خورشید بیفشاند نور «گاتها» در دلِ افلاک طنین اندازد شعلهی آتش زرتشت جهان افروز است نزد زرتشت بهین دادهی مزدا خِرد است نظم و هنجار جهان، پیرو فرمانِ اَشاست وامدار است به این نابغهی دهر، بشرکیستی پیر خردمند سپنتایی پاک؟ فکر و گفتار جهانبین و جهان آرایت گرچه بیگانه ز گنجینهی سرشار تو برد عارفان ریزهخورِ خوان تو گشتند چه غم ره نمودی به فلاطون و به فیثاغورث گردد از چشمهی فضل تو نهانی سیراب گاتها پرتو اندیشهی مینویی توست زیر این گنبد فیروزهی الماس نشان دینِ تو راستی و پاکی و مهر و خرد است بر سه اصلت نه فزود و نه فزاید دگری تو نمودی ره مقصود و هدایت به بشر هر که نوشید ز سرچشمهی مزدایی تو از جهانبینی و آزادگیت، مهر و خرد پیر آگاه مغان روی به درگاه تو داشت شهد گفتار تو جاریست به رگهای زمان آن چنان وصفِ نبوغِ تو نمودند کسان شعر «توران» نبود در خور والایی تو |